۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

parsaslide60

حکایت:دلسوزی حیوانات
باغبانی بود که یک باغ بزرگ داشت و لاک پشتی به این باغ بد عادت شده بود। باغبان هر بار این لاک پشت را به جای دوری می برد. و در آنجا رها می کرد، اما لاک پشت دوباره به باغ بر می گشت. باغبان که از دست لاک پشت خیلی عصبانی شده بود، تصمیم گرفت درسی به او بدهد که تا آخر عمرش آن را فراموش نکند . او لاک پشت را به پشت خواباند و در همان حال او را رها کرد. او در راه بازگشت به خانه ،ناگهان از کاری که کرده بود پشیمان شد و از این که آن حیوان زبان بسته را آن طور رها کرده بود تا بمیرد ،خودش را سرزنش کرد. پس برای نجات دادن حیوان دوباره به باغ برگشت .وقتی نزدیک لاک پشت رسید ، منظر ه ی حیرت انگیز ی را دید . کبوتری دانه ی انگوری را به منقارش گرفته بود و سعی می کرد آن را در دهان لاک پشت که دهانش را باز کرده بود و منتظر غذا بود ، بگذارد.باغبان با خودش گفت:«لعنت به من که به اندازه این حیوان هم ترحم و دلسوزی ندارم.» لاک پشت را به حالت اولش بر گرداندو گفت:« دیگر کاری به کارت ندارم. هر چقدر دوست داری بخور.» اما او از آن روز به بعد دیگر آن لاک پشت را در باغ ندید. ای انسان برای خوب بودن ، دلسوز بودن ، بخشنده بودن عجله کن. و در این راه برای خودتان لبخند به ارمغان بیاورید. در غذا ، لباس ، سر پناه ، رفاقت ، دوستی ، شغل مناسب و.... با کسانی که به ما نیاز مند ترند شریک باش. -فرخنده پارسا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر


بايگانی وبلاگ

درباره من

Bandarabbas, Hormozegan, Iran
علوم و روش آموزش آن به کودکان و نوجوانان و طراحی و تصویر سازی