۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

parsaslide62

حکایت پیامبر و قاشق های دراز :
روزی مردی پیش الیاس پیامبر (ع) رفت و از او پرسید:«جهنم کجاست؟ بهشت کجاست؟» الیاس پیامبر بدون این که پاسخی به او بدهد دستش را گرفت و او را از راه هایی پر پیچ و خم گذراند و به مکانی برد که در فلزی بزرگی داشت از پشت در صد ا هایی گوش خراش شنیده می شد
هنگامی که در فلزی باز کردند ، با صحنه ای تر سناک مواجه شدند دیگ بزرگی را دیدند که با قلاب و زنجیر از سقف آویزان است و در اطراف دیگ عده ای با قاشق هایی هم اندازه ی خودشان جمع شده اند -آنها سعی می کردند از داخل دیگ آش بردارند و بخورند ولی هر چه تلاش می کردند ، نمی توانستند آش بخورند و قاشق داغ سر و صور تشان را می سوزاند و از عصبانیت با دسته ی دراز قاشق ها یکدیگر را می زدند الیاس پیامبر (ع) رو به آن شخص کرد و به او گفت«بفرما این جاجهنم است»
الیاس پیامبر (ع) به همراه آن شخص آن جا را تر ک کردند و پس از گذشتن از راه های پر پیچ و خم دیگری به اتاق بزرگی رسیدند که از درون آن صدای موسیقی دل نشینی به گوش می رسید وقتی که در فلزی این اتاق را بازکردند ،در این جا هم دیگ فلزی بزرگی را دیدند که با زنجیر و قلاب از سقف اتاق آویزان است و در اطراف آن آدم هایی با قاشق هایی هم اندازه ی خودشان جمع شده اند اما آنها با هم دعوا نمی کردند یکی قاشقش را داخل دیگ می کردو آن را پر از آش می کرد و در دهان او گذاشت به همین ترتیب آنهایی که سیر می شدند ، به کناری می رفتند و با دو ستانشان صحبت می کردند ، موسیقی می نواختند و یا کتاب می خوندند الیاس پیامبر (ع) رو به آن شخص کرد و آهسته به او گفت:«و این جا هم بهشت است!»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر


بايگانی وبلاگ

درباره من

Bandarabbas, Hormozegan, Iran
علوم و روش آموزش آن به کودکان و نوجوانان و طراحی و تصویر سازی